۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

راحتم بگذارید. فقط برای چند دقیقه. این حق من است. چند دقیقه بی خیالی و فراغت. می خواهم ذهنم را از برق بکشم تا خاموش شود. اما فقط برای چند دقیقه. چون من آدمی نیستم که بتوانم در ساعت ها خاموشی مثبت اندیش و مثبت عمل باشم. خودم این را می دانم که باید سرم شلوغ باشد و الا خطر مرگ ذهنی و روحی در کمین است. اما گاهی دلم . همین چند دقیقه ای را که گفتم می خواهد. همین چند دقیقه بی هوشی. باور کنید خواسته زیادی نیست

۱۳۹۲ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

دنگ شو کشف تازه ای نیست، می دانم. اما این روزهای من را خوب می سازد. خصوصا با خاطره ای که از کنسرتش در تهران در ذهنم مانده. من و نامی و سایه و آدریا ردیف اول نشسته بودیم و کلی به نامی وعده داده بودیم که داریم میریم کنسرت و حتما بهش خوش می گذرد. در واقع نامی چهارساله قرار نبود بیاید و ما مجبور شدیم ببریمش. طفلکی هم که بر حسب تجربه اش فکر می کرد لابد کنسرتی که می رویم مثل کنسرت شکیرا یا شهرام شب پره است کلی خوشحال بود. وقتی گروه شروع کرد به نواختن نامی خیلی سعی کرد لذت ببرد اما نشد. هرچه سر تکان داد و پا کوبید دید انگار کارهایش با ریتم آهنگ ها جور در نمی آید. من هم که دائم نهیبش می زدم که ساکت! خلاصه همون بیست . دقیقه اول خوابش برد. منتها بچه ام کمی سرما خورده بود و دماغش گرفته بود. شروع کرد به خرخر کردن. ما هم ردیف اول درست جلوی میکروفون هایی که برای پخش صدای سازها روی سن تعبیه کرده بودند نشسته بودیم.  جماعت می خواندند : من اگر زبانم آتش ... و صدای خر خر نامی هم توی بلندگو ها اکو می شد. هنوزهم با یادآوری اش خنده ام می گیرد. چه روزهای سختی گذراندم، دوقلوها سه چهار ماهه بودند. این آهنگ دنگ شو حالا نوای لالایی سام و بابک است. صدای موسیقی در خانه می پیچد و سام و بابک در آغوش ما به خواب می روند. من اگر زبانم آتش، من اگر زبانم  آتش... من اگر ترانه هایم همه شعله های سرکش

۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

بزرگ شدی. خیلی بزرگ. اما نه انقدر که رهایم کنی. هنوز من برایت عزیزترینم. همان طور که یک روز برای پدرت بودم...و این بی نهایت لذت بخش است. عزیز کسی بودن لذت بخش است. پس بیا از این به بعد من عزیز تو و تو عزیز من. تا روزی که عاشقانه هایت را به کس دیگری هدیه بدهی. روزی که خیلی دور نیست و من به تو قول می دهم آن روز همانی که تو می خواهی باشم. خاموش و استوار.در پذیرش کامل. همراه همراه. 

۱۳۹۲ شهریور ۷, پنجشنبه

این عادت بدیه که هر چی رو می بینی دلت می خواد، عادت بدیه که دوست داری جای همه باشی الا خودت. فکر غلطیه که فکر کنی همه بهترین ها رو دارن جز تو. دايم حسرت بقیه و زندگیشونو خوردن غلطه عزیزمن! حالیته؟تو کلا چرا با خودت حال نمی کنی؟ چرا از خودت راضی نیستی؟ چرا دایم دنبال تاییدیه گرفتنی؟ خودت باش یه کم عزیز من. حیف که نمی دونی خودت یعنی چی. می دونم عمرت تموم میشه و میرسی لب گور و نفهمیدی این خودت یعنی چی و بعد احساس می کنی زندگی رو به هیچ باختی. به خودت بیا، بیدارشو لطفا

۱۳۹۲ شهریور ۵, سه‌شنبه

تمام عاشقانه هایم برای تو. تو که می دانم می روی و ماندن درکارت نیست.بگذار تا دیر نشده تا مغز استخوانم فروروی. انقدر فرو روی که برگردی به جای اولت، خانه اولت و وجودم دوباره آشیانه ات شود. می دانم یک روز دلم برای دست های کوچکت تنگ می شود. مثل دلتنگی های امروزم برای لباس هایی که از تنت کوچک می شوند و دانه دانه و تا شده می گذارمشان داخل چمدان کودکی ات

۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

ناخن های درونم که بلند می شوند، به عمد لاک قرمزشان می زنم. تیز سوهانشان می کشم. بعد می افتم به جان خودم. چنگ می زنم از درون تا به خون بیفتد همه جای تنم. بعد به تن آش و لاشم نگاه می کنم و می نشینم برای خودم زار زدن. بیچاره، دختر خوبی بود.

۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

چشم هایی که مال من است، دست هایی که مال من است
و هزاران هزار که از آن من است و گاه به سادگی از آن می گذرم. باید بزرگ بود، باید بخشاینده بود، وسیع ... تا بتوانی این همه را بپذیری.